یه برگ زرد پاییز با حالتی غم انگیز
دیدم فتاده در ره دلش زغصه لبریز
اون برگ زرد تنها گلایه داشت زدنیا
میگفت:یه روز توبستان بودم ندیدم گلها
خدا................
فریاد از این زمونه آزرده ام چگونه
برگ ستم کشیده باحالتی خمیده
جدا زباغ و بستان طعم خزان چشیده
زدست باد پاییز به هر طرف روان بود
رخش زسیلی باد همرنگ زعفران بود
میگفت یه برگ سبز زیبا بودم
زمانی همسایه گلها بودم
زطالع بد و ز جور زمان
شدم اسیر چنگ باد خزان
خدا..............
فریاد از این زمونه آزرده ام چگونه
فریاد از این زمونه آزرده ام چگونه
حدیث دیگری از عشق
قصه ی آن دختر را می دانی ؟ که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نا بینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » ---------------------------------------------------
چرا رفتی؟
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/4/12 ساعت 8:58 عصر)
تو ای بی وفا بگو دل برکه بستی؟
نهال عشقم را در دل شکستی
بنگر چگونه بی تو از هم گسستم
من نمیدونم چرا دل بر تو بستم
لحظه خندیدنت برام دلربا بود
دوست دارم گفتنت چه بی ریا بود...
حالا که بی رخ تو هر دم اسیر دردم
درمون دردم تویی پس چرا رفتی؟
خیلی دلم گرفته از دست دنیا
اشکم به روی دامن مثل یه دریا...
ترک من کردی....
قلبم سپردی به غم
من همدمی ندارم جز توای زیبا...
چقدر پیراهن مشکی به تو می آید
پرسه ابرهای هزارساله است انگار
چقدر موهای بر باد شده به تو می آید
با آبانی دور از خاطره ای سبزو سیاه
چقدر آفتاب نارنجی مرداد وسوسه انگیز است
چقدر دیر می رسم به شب خورشیدی چشمهای تو
چقدر همسایگی ماه و پروانه دروغ است
چقدر ساز روزها ناکوک است
چقدر به خودم بد می کنم وقتی هنوزهم... هنوزهم دوستت دارم
چقدر دنیا بعد از هزار سال از مرگ شعر و پرنده دلگیر است.... 
می خواهم...
نویسنده: سمیرا(یکشنبه 85/4/4 ساعت 8:25 عصر)
نه باغ و نه بستان نه چمن می خواهم
نه سر و نه گل نه یاسمن می خواهم
خواهم ز خدای خویش کنجی که درآن
من باشم و آنکسی که می خواهم...
صبر....
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/4/3 ساعت 1:43 عصر)
پروردگارا
در آنچه از سختی به ما می رسد
صبر عطا کن..........
دیگه تحمل ندارم.........
      
غمخانه..
نویسنده: سمیرا(پنج شنبه 85/4/1 ساعت 7:3 عصر)
سودا زده شور غریبانه خویشم
افسون شده نغمه افسانه خویشم
دیگر مکند عشق هم از خویش برونم
وامانده زبس در دل غمخانه خویشم...
 
دلم خیلی گرفته تو این روزای بی تو
نمیخوام زندگی رو تو این دنیای بی تو
هوای گریه داری دوباره ای دل من
چشام داره می باره تو این شبای بی تو
تموم آرزوهام تو بودی و پس از تو
ندارم آبرویی برا فردای بی تو...
 
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که میایی به سراغم نفسی نیست.....
 
|