سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و از او پرسیدند : خدا چگونه حساب مردم را مى‏رسد با بسیار بودن آنان ؟ فرمود : ] چنانکه روزى شان مى‏دهد با فراوان بودنشان . [ پرسیدند : چگونه حسابشان را مى‏رسد و او را نمى‏بینند ؟ فرمود : ] چنانکه روزى‏شان مى‏دهد و او را نمى‏بینند . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 10  بازدید دیروز: 10   کل بازدیدها: 155993
 
نامه های بی پاسخ - این وبلاگ عنوان نداره
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده || نامه های بی پاسخ
تا قیامت در انتظارت
غمنامه
دل نوشته
یاد ایام....
روزهای خوب...
بخاطر ماه...
زمزمه های شبانه...

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || نامه های بی پاسخ - این وبلاگ عنوان نداره
سمیرا
آمدی رفت زدل صبر و قرارم بنشین بنشین تا به خود آید دل زارم بنشین دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای بنشین تا به تو آن هم بسپارم بنشین

|| لوگوی وبلاگ من || نامه های بی پاسخ - این وبلاگ عنوان نداره

|| لینک دوستان من || خانه متروک
رضا و مهتاب
زندگی با عشق معنی پیدا میکند
**پرنده تنهایی**
ندای شرق
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
تنهایی مرام عشقه
معلم،عشق،دانشجو
غروب سیاه
JUST REAL LOVE
انگشت نما
یادداشتهای پراکنده یک عاشق
ستاره ساحل
مسیر سبز
ع + ش+ ق
سیمین بر
همسفران عشق
گلچیده ها
دلکده اشکان گنجی
کوچه های قلبم
صلیب
تمام زندگی من...

|| لوگوی دوستان من ||















|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
یاد تو...
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/3/1 ساعت 11:12 عصر)

مرا از یاد برد آخر

ولی من به جز او عالمی را بردم ازیاد...



باتشکر از نظرشما! ( )

دیدن یار...
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/2/30 ساعت 12:52 عصر)

ای ماه بلند بهر کدام دیار آمده ای؟

لب تشنه شدی یا بهر شکار آمده ای؟

نه تشنه بدم نه بهر شکار آمده ام...

دلتنگ بدم د یدن یارآمده ام...



باتشکر از نظرشما! ( )

تا کی؟
نویسنده: سمیرا(پنج شنبه 85/2/28 ساعت 10:2 عصر)

اگر ماهی به زیر ابر تاکی؟

مسلمانی به دین گبر تاکی؟

اگر دانی که عاشق کشتنی ست

بکش ای بی مروت صبر تاکی؟



باتشکر از نظرشما! ( )

بینمان...
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/2/25 ساعت 7:30 عصر)

می ترسم از تفاوت محسوس بینمان

از حرفهای مبهم و مایوس بینمان

ما در مسیر زندگی در احتمال عشق

اما حضور وحشی کابوس بینمان

حالا سفر یک فاصله یعنی که بعد از این

در اضطراب دایم و افسوس بینمان

کفتارها عشق مرا فریاد میزنند

آری شبیه ناله ناقوس بینمان...

 



باتشکر از نظرشما! ( )

سکوت خواهش ها...
نویسنده: سمیرا(یکشنبه 85/2/24 ساعت 7:5 عصر)

سازش عاشقانه را دریاب

های و هوی جوانه را دریاب

با نوا و صدای پر شورت

گویشی جاودانه را دریاب

در گذر از سکوت خواهش ها

سالهای فسانه را دریاب

نرم نرمان به سان زورق مهر

ساحلی بی کرانه را دریاب

با نسیمی پر از شکوفه های یاس

عشق و شور یگانه را دریاب



باتشکر از نظرشما! ( )

ققنوس...
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/2/23 ساعت 8:57 عصر)

آخرین آواز ققنوس قصه شور حقیقت

قصه دل کندن از خاک روبه سوی بی نهایت...



باتشکر از نظرشما! ( )

شعری از فریدون مشیری...
نویسنده: سمیرا(دوشنبه 85/2/18 ساعت 7:54 عصر)

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
 همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
 تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
 فریدون مشیری



باتشکر از نظرشما! ( )

می دانم که می آیی...
نویسنده: سمیرا(یکشنبه 85/2/17 ساعت 7:18 عصر)

روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران ...

تا از دلم بشویی غم های روزگاران....



باتشکر از نظرشما! ( )

آمدنت آرزوست....
نویسنده: سمیرا(شنبه 85/2/16 ساعت 1:20 صبح)

زیستن چگونه آسان است ؟

آن سان که چشمهایت

مردگانی را سخت خیره و

سخت ساکن و

سخت مرده  خواهند دید



باتشکر از نظرشما! ( )

ای کاش بدانی....
نویسنده: سمیرا(چهارشنبه 85/2/13 ساعت 11:11 عصر)

اگر ابر بودی به انتظارت می نشستم

اگر مهر بودی در پرتوات خود را گرم می کردم

اگر باد بودی چون برگ خزان خود را به دست تو می سپردم

اگر خدا بودی به تو ایمان می آوردم

تا بدانی که

دوستت دارم...

باتشکر از نظرشما! ( )

   1   2      >